صلوات
#به_قلم_خودم
#روز مرگی
به سختی خودم را روی صندلی جا دادم.کمی گردنم را ماساژ داده و به اینکه چقدر زمان دارم فکر می کردم.دور وبرم پر بود از آدمایی با چهره هایی مختلف و خسته.انگار هیچکس حوصله نداشت و توجهی به دور وبر نمی کرد.فقط رسیدن به مقصد و پیاده شدن تا عمق چهره ها فرو رفته بود.خستگی های خودم را به تابلوهایی آویزان در اطرافم،مشاهده می کردم.پیرزنی که نزدیک بود زمین بخورد،دختری که مقنعه اش چروکیده بود و حال اتو کشی نداشت.مادری که مدام دست بچه اش را می گرفت تا به وسط اتوبوس نرود.
یکی دیگر سبد خرید را به زور داخل اتوبوس هل داد و توجهی به پاهای دیگر مسافران نداشت که در این گیر و دار له می شوند.
وای که چقدر دلم میخواست چشمام را ببندم و فوری به مقصد برسم.حواسم را به داخل کیفم پرت شد و شروع به وارسی و جمع و جور کردن برگه ها کردم،ترمز غلیظی از اتوبوس شنیدم و مثل همیشه موتورسواری که به قانون احترام نگذاشته و بی محابا داخل خط ویژه پیچیده بود.
کم کم مسافران داخل جریان خیابان حل می شدند و ایستگاه به ایستگاه و بعداز هر ترمزی ،اتوبوس خلوت تر می شد.
دیگه نفس کشیدن راحت شد و کمی ماسک روی صورتم را جابه جا کردم.
شیرین زبونی دخترکی که شعرهای مهد را زمزمه میکرد،اتوبوس را به وجد آورده ،جوجه جوجه طلایی نوکت سرخ و حنایی و…
جالبترین قسمت هم این بود که بعد از هر شعر ونغمه ای که میخواند،بلند صلوات می فرستاد.دلم غنج رفت که لپ هایش را کمی گازبگیرم ولی نمی شد.به ایستگاه آخر رسیدیم و من سریع از کیفم یک شکلات بیرون آورده و به سمتش گرفتم و گفتم :عزیز خاله چقدر قشنگ شعر خوندی و چقدر محکم صلوات فرستادی.این شکلات را بخور تا خستگی ات در بره و دوباره صلوات بلندتری بفرستی.
متوجه نگاه سنگین مسافر جلویی ام شدم که بعد از گفتن لفظ صلوات از زبان من،اخم هایش را در هم کرد و با اکره سر تاباند.
فقط چهرهشاد و خندان دختر برایم مهم وجذاب بود و هیچ تصویر دیگری را در خاطر نسپرده و با انرژی مثبتی که از یک بچه مهد کودکی گرفتم،به راهم ادامه دادم.
خدا به آموزگار دختر قشنگ خاطرهء امروز،طول عمر با عزت بدهد.