#به_قلم_خودم
یک روز عادی برای زن خانه دار
امروز آسمان دمغ و اخمو است.همان اخمهایی که من دوست داشتم.
ولی چند روزی است که غصه ناجوانمردانه دلم را چنگ می زند. تا ساعت نه ونیم یک سر کتاب خواندم و دلم را خوش به کلمات کردم. یکدفعه یادم آمد باید کارنامه دخترم را تحویل بگیرم.
باران هم مثل دانه های تسبیح به هم وصل بودند و برسر و روی همه جا می ریختند.
دوتا چتر هم داشتیم که آنها هم توسط بچه ها به یغما برده شدند. به خودم قبولاندم که راه رفتن زیر باران و تنفس ابرها در کوچه ، رسم عاشقان است.
چادر به سر به کوچه رفتم و حیرت از این آسفالتهای برق افتاده.خوشم آمدو تند تند شروع به راه رفتن کردم.
به به ! دست تولید کننده درد نکنه.عجب شراب نابی برای حال زمینیان فرستاده.
در مدرسه باز بود و من که سر و کولم خیس شده بود به داخل هجوم بردم.
خانم معلم دخترم تا من را دید به پیشواز آمد و سلام و احوالپرسی کرد.
عینک خیس و بخار گرفته ام،تصویر کج و معوج اش را به چشمانم میفرستاد. با دستمال سریع عینک را پاک کرده و پوشه را تحویل گرفتم.
نیازی به بازبینی نبود چون خودم چند روز پیش به کمک او آمده و برگه ها را نظم داده بودم .همان روز جشن تکلیف بچه ها.
کارنامه را دو دستی تقدیم و از فعالیتهای دخترم و ادبش،تشکر و ابراز خوشحالی کرد.
خندیدم و گفتم :الان این گودزیلا ها که رتبه برتر ندارند؟
گفت:نه همه فعلا در یک سطح هستند.
(آخر مدرسه که سر وته سه کلاسش ،چهل و شش نفرند که با غیر انتفاعی فرقی ندارد).
خداحافظی کردم و از لای در مدرسه ،قطرات باران را می پاییدم که کجا اثر ندارند تا پاتک زده و فرار کنم.
با تمام قد وقواره ام ،باران نوشیدم و به خانه رسیدم.
اما همچنان پکر و غصه دار…
#به_قلم_خودم
۴۴ورق از دفتر انقلاب را پشت سر گذاشتیم.
صفحه به صفحه،خط به خط، کلمه به کلمه،واژه به واژه اش را با خون دل و امید نوشتیم.
در هر واژه اش،هزاران جوان و پیر را نشسته در سایه ی آزادی و اقتدار می بینیم.
اگر کمبودی از هر جای دنیا بر سر ما آوار شد،اگر حسودانی که تاب عزت و اقتدار را نمی تابند را شاهد هستیم. یعنی انقلاب ما ، جان های ما، خون های ما، خاری شده تا مغز وچشم و استخوانِ ستمگران و زور گویان عالم.
آنان که کتاب قطورشان،هزاران سال است با بردگی گرفتن انسانها و مکیدن خون آن ها ،نوشته شده است.
خونخواران در تمام تاریخ دنیا، تکرار شده اند و جای تعجبی ندارد.
ما باید دست در دست هم ، خون در رگهای هم، و سایه به سایه ی هم به پیش رویم و دفتر آزادی و عزت را تا تحویل دادن به پادشاه آزادی و عزت به امانت نگاه داریم.
#به_قلم_خودم
#کتاب
من یک معتادم.معتادی که دوست دارم همیشه دستانم بوی مواد بدهد.
معتادی که از ته دل دعا می کنم تمام اطرافیانم به درد اعتیاد من مبتلا شوند.
دخترکم وقتی نگاهم می کند با لحنی دلسوزانه می گوید:عملی بیچاره!
همسر جانم وقتی من را درحال استعمال مواد می بیند،گاه گداری سری تکان می دهد و می گوید:این هم از بخت من !
اعتیادم از همان کودکی شروع شد.از روزگاری که دستم به اندازهء برداشتن مداد و دفتر رشد کرد.
خیلی وحشتناک است که فردا در پیشگاه خداوند بزرگ،چگونه پاسخگوی چشمانی باشم که بر این راه گذاشتم.
یادم می آید با هر صدای قدمی که می شنیدم ،فوری به انباری پناه می بردم و وسایلم را پنهان می کردم.روزهای سرد زمستانی که همه سر گرم درس و کار بودند من سر به زیر کرسی می بردم و با نور کم کرسی،به استعمال مواد مشغول می شدم.
امروز به دخترعمویم با صدایی که سراسر تمنا و خواهش بود،گفتم:دو روز است موادی نداشتم و عاجز مانده ام.
وقتی کوچکترین موادی به دستم برسد به حالت خلسه فرو می روم و از دنیا می برم.
چه شیرین و دلچسب است وقتی دو لا می شوی و گردنت را کج می کنی تا دود و دم به تمام وجودت وارد شود.
من معتاد کتاب هستم.شیوهء ترک را نمی دانم ولی رگبه رگ وجودم با دیدن کتابی نو وجدید،می لرزد و متواضعانه درخواست کمک می کند.
امیدوارم تمام اطرافیانم به درد من مبتلا شوند.
از طرف یک معتاد خودخواه.
#برای_انتشار
#به_قلم_خودم
#نامه_به_مادرم
سلام و درود بر مادر عزیزتر از جانم.مادر جان امروز آمده ام تا تو راغرق بوسه کنم و هزاران تبریک را بر روح و روانت جاری سازم.
مادر ،پشت وپناه من و آرامش روانم.می خواهم در پناه این روز خجسته و شاد، برایت درد دل و اعترافی بگویم و می دانم سالها از آن واقعه گذشته ولی وجدان درد من تا همین الان به جای جای ستون فقراتم ضربه وارد نموده تا اعترافات مهم را ارائه دهم.
یادت هست وقتی ۶ساله بودم و مدام از تو میخواستم پشت دار قالی بیایم؟
جواب فقط نه بود و تو بچه ای!
حس کنجکاوی[ که آن روزها به غلط واژهء فضولی را به کار می بردند]برمن غلبه کرد.وقتی برادر کوچکتر را به دکتر بردی،من فرصت را غنیمت شمرده . به خیال اینکه در بافت قالی کمک رسان باشم ودم ودستگاه این دار قلچماق را از کنار تنها اتاقمان جمع کنم و جا برای بازی بیشتر را فراهم کنم،به زور خودم را روی تخت کشاندم.
هنوز ازیاد آوری آن صعود نوردی خسته کننده ،دست و پایم درد می گیرد.
من با پاهای تپلی و هیکل آرنولدی، به زور نردبان با نرده های دور از هم وکنار قالی را بالا رفتم.
آخ ،آخ که با سر گیجه و عرق ریزان بالا رسیدم.
اما واما از بخت نگون بخت من به یک باره چاقویی که با آن نخ ها را کوتاه می کردید و تیغ مینامیدش از دستم رهاشد و به زمین افتاد.
با سرعت خواستم به پایین بیایم و تیغ را بردارم که…
بله، پشت لباسم به میخ کنار تخت گیر کرد و من معلق در زمین و آسمان ماندم.
زمین زیر پایم می چرخید ومی چرخید ، برایم تعجب داشت که یک تکه لباس به آن نازکی،چگونه وزن من سنگین هیکل را تحمل میکند؟
لباسم پاره شد و مثل یک گربه از بالا به پایین پرتاب شدم.
وقتی آمدی و از پارگی لباسم پرسبدی؟ تقصیر را به گردهء برادر دومم انداختم و کتک مفصل و بدون گناهی را برایش جور کردم و خودم را تبرئه کردم.
موش مردگی زدن تنها دخترت را باور کردی و پسر پر جنب وجوشت را با دمپایی آبی رنگ حسابی تنبیه نمودی.
امروز اعتراف می کنم که کارم اشتباه بوده و تمام کمردرد و پادرد های امروزم هم نتیجه چپ وراست کوبیدن همان وجدانی است که از آن روز باقی مانده.
امیدوارم برادرعزیزم و شما، من را ببخشید و به دیدهء اغماض بر گناهان کودکی ام نظر کنید.
نامه را آرام می نویسم و شاید پست نکنم چون خیلی از زمانش گذشته.
ولی همچنان مادر عزیزم، دوستت دادم و خواهم داشت تا ابد.
#به_قلم_خودم
#روز_طلبه
به چهره اش نگاه کردم.لبخند گیرایی داشت.شکستگی صورت و گوشهءچشمش بر جذابیتش افزوده بود.به انگشت جوهری ام نگاه کردم.سرم را پایین انداختم و زمزمه ای زیر لب گفتم و انگشت سبابهءجوهری ام را داخل صفحهءسفید روبرویم به آرامی چسباندم و اثر انگشتم را ثبت کردم.
–خاله خاله
به صورت گرد و چشمان روشن فاطمه نگاه کردم.
–چه عهدی کردی؟
به انگشتم نگاه کردم و گفتم:عهدکردم خودم باشم و یک رنگ باشم و بدون ریا.
–جمله سنگین بود، یک دقیقه سکوت.
فاطمه خندید و من باهمان دست جوهری لپش را کشیدم و باعث شد که فرار کند.
من و سردار تنها ماندیم.او به پای عهد نانوشته شده اش ایستاد و جان فدا کرد.
یادم افتاد که پنج سال پیش با همین انگشت به پای برگه ای انگشت زدم که رسما من را طلبه کرد.
روزهایی شروع شد که هر دقیقه اش غیر قابل پیش بینی بود.در میان چهره هایی قرار گرفتم که قبلا تجربه نکرده بودم.در میان سطر سطر کتابهایی غوطه ور شدم که تازگی اش روحم را به جریان می انداخت.
قلعه ای با پنجره های بلند و قابی فیروزه ای رنگ که از بیرون غیرقابل دید بود ولی! از داخل قلعه و پشت آن پنجره ها،تا دوردست ها قابل دیدن و کاویدن بود.
عهدی که نوشته یا نانوشته اش برایم نغمه سرای دنیایی بود که با دنیای عادی و روز مره ،تفاوت داشت.
من طلبه شدم و طلبه ماندم و امید دارم طلبه بمانم تا روزی را ببینم که پرچم حق بر گوشهءگوشهء دنیا به اهتزاز درآید.
روز طلبه مبارک باد.