مادر
#به_قلم_خودم
#نامه_به_مادرم
سلام و درود بر مادر عزیزتر از جانم.مادر جان امروز آمده ام تا تو راغرق بوسه کنم و هزاران تبریک را بر روح و روانت جاری سازم.
مادر ،پشت وپناه من و آرامش روانم.می خواهم در پناه این روز خجسته و شاد، برایت درد دل و اعترافی بگویم و می دانم سالها از آن واقعه گذشته ولی وجدان درد من تا همین الان به جای جای ستون فقراتم ضربه وارد نموده تا اعترافات مهم را ارائه دهم.
یادت هست وقتی ۶ساله بودم و مدام از تو میخواستم پشت دار قالی بیایم؟
جواب فقط نه بود و تو بچه ای!
حس کنجکاوی[ که آن روزها به غلط واژهء فضولی را به کار می بردند]برمن غلبه کرد.وقتی برادر کوچکتر را به دکتر بردی،من فرصت را غنیمت شمرده . به خیال اینکه در بافت قالی کمک رسان باشم ودم ودستگاه این دار قلچماق را از کنار تنها اتاقمان جمع کنم و جا برای بازی بیشتر را فراهم کنم،به زور خودم را روی تخت کشاندم.
هنوز ازیاد آوری آن صعود نوردی خسته کننده ،دست و پایم درد می گیرد.
من با پاهای تپلی و هیکل آرنولدی، به زور نردبان با نرده های دور از هم وکنار قالی را بالا رفتم.
آخ ،آخ که با سر گیجه و عرق ریزان بالا رسیدم.
اما واما از بخت نگون بخت من به یک باره چاقویی که با آن نخ ها را کوتاه می کردید و تیغ مینامیدش از دستم رهاشد و به زمین افتاد.
با سرعت خواستم به پایین بیایم و تیغ را بردارم که…
بله، پشت لباسم به میخ کنار تخت گیر کرد و من معلق در زمین و آسمان ماندم.
زمین زیر پایم می چرخید ومی چرخید ، برایم تعجب داشت که یک تکه لباس به آن نازکی،چگونه وزن من سنگین هیکل را تحمل میکند؟
لباسم پاره شد و مثل یک گربه از بالا به پایین پرتاب شدم.
وقتی آمدی و از پارگی لباسم پرسبدی؟ تقصیر را به گردهء برادر دومم انداختم و کتک مفصل و بدون گناهی را برایش جور کردم و خودم را تبرئه کردم.
موش مردگی زدن تنها دخترت را باور کردی و پسر پر جنب وجوشت را با دمپایی آبی رنگ حسابی تنبیه نمودی.
امروز اعتراف می کنم که کارم اشتباه بوده و تمام کمردرد و پادرد های امروزم هم نتیجه چپ وراست کوبیدن همان وجدانی است که از آن روز باقی مانده.
امیدوارم برادرعزیزم و شما، من را ببخشید و به دیدهء اغماض بر گناهان کودکی ام نظر کنید.
نامه را آرام می نویسم و شاید پست نکنم چون خیلی از زمانش گذشته.
ولی همچنان مادر عزیزم، دوستت دادم و خواهم داشت تا ابد.