من راحتم
#به_قلم_خودم
#روز مرگی
زیر اجاق را کم کرد،کتری را پر آب کرد.به اطراف خانه نگاه کرد،همه چیز مرتب و تمیز بود.موبایلش را چک کرد و کلید را برداشت.چادرش را از روی بند رخت ،برداشت و به سر انداخت.چند روز بود دلش بدجور گرفته و خلقش تنگ شده بود.حوصله هیچی را نداشت و امروز چاره را در زیارت دیده بود.همیشه آخرین تیرش به ضریح می چسبید ومرغ دلش را آزاد می کرد.چادرش را مرتب کرد و کفش هایش را پوشید.قدم به قدم نزدیک حرم می شد ،بدجور تپش قلب گرفته بود.کفش هایش را تحویل داد،به طرف ضریح رفت وگوشه ای جا خوش کرد،پیرزنی به سمتش آمد وخواست کنارش بنشیند .کمی خودش را جابه جا کرد و برای او جا باز کرد.پیرزن مهربانانه نگاهش کرد و گفت:ببخش دخترم جایت را تنگ کردم.
جواب داد:نه مادر ،من راحتم و دوباره تسبیح را بالابردن و صدای رگبار و …..
پیرزن سراسیمه نگاه کردو هراس داشت ولی خانم کنار دستش که جا باز کرده و گفته بود: راحتم،در خون خود خوابیده بود.
دیگر تپش قلبی نداشت،خلقش باز شده و …..