افسردگی حاد
#به_قلم_خودم
#روز مرگی
بعداز تحویل مقاله ها،منتظر جواب و بررسی بودم ولی یک نوع حس دلشوره همراه با کرختی در تمام وجودم ریشه کرده بودو به نوعی دچار افسردگی بعد تحصیل شده و حس وحال هیچ کار و هیچ چیزی را نداشتم.
بعداز دوسه مورد تلاش برای پیداکردن کاری که به هدفم نزدیک باشد و دست خالی ماندنم،میشد گفت که به ته خط رسیده ام.
یادم افتاد اوائل درس چقدر ذوق داشتم و با عشق درسهارا پیگیری می کردم(البته به جز چند مورد)،ولی حالا!!!!
سرکوفتهای ریز شوهرجان و زیر پوستی رفتن شیطان وجودم ،مزید برافسردگی شده .شوهرجان با یک خندهء موذیانه برگشته و با قاطعیت میگه: آخرش باید به شغل شریف خونه داری تن بدی یا فوقش بری فروشندگی محصولات آرایشی [خدایی، خیلی بیزارم از فروشندگی].
درتنهایی ام گریه میکنم و به حرف دوستانی که چندبار مسیر رفت و آمد من را تجربه کردند و مدام عنوان جهادگر به من میدادند،در ذهن مرور میکنم.یعنی پاداش جهادگر در راه تحصیل علم باید طعنه های اطرافیان باشه؟؟
بیشتر از همه حرف خانم …. از طرف طرح امین،اذیتم میکنه،ولی شاید راست گفتند ومن هیچ توانایی ندارم.😭😭😭😭😭
حتما این نیز میگذرد و خاطره می شود ولی، به قیمت افسردگی بیشتر و غم سنگین تری که روی روح و قلبم فشار وارد می کند