راننده معلم
#به_قلم_خودم
#روز مرگی
ایستگاه دوم صدای قیژی آمد و اتوبوس به زور ایستاد.انگار حال نداشت مدام ایست کند و جایی قرار داشت.
پیرمردی قدبلند و شیک وپیک ،سوارشد و فکرکنم گوش هایش از سرو صدای اضافی زمانه اندکی سنگین شده بود.
به راننده سلامی محکم کرد و در اولین صندلی نزدیک راننده،آرام گرفت.
حرک اتوبوس و صدای چرخهاو بوق ماشین ها مزید بر کم شنوایی پیرمرد شده بود چون با صدای بلند شروع به تحلیل اوضاع و اخبار روز کرد و برای راننده از همه جا سخن گفت.
دخترم گفت :وای مامان چقدر داد میکشه!!!
چراغ های خیابان به محض رسیدن ما سبز می شدند و برایم هیجان انگیز بود که یک روز پشت چراغ قرمزی گیر نکردم.
اما یعد از چند ایستگاه و سوار پیاده شدن،اتوبوس وسط خیابان ترمز کرد و راننده به سرعت پایین رفت.
وای،با کسی تصادف کرد!؟؟
خودم را خم کردم وبیرون و روبروی اتوبوس را نگاه کردم…رانندهء مهربان وقتی دیده بود فرد نابینایی نمی تواند از خیابان شلوغ رد شود ایست کرده بود و سریع برای رد کردن او اقدام .
وقتی راننده به صندلی و پشت فرمان برگشت ،پیرمرد کم شنوای مسافر با صدای بلندتری به تشویق راننده پرداخت و در آخر به شکر خدا به خاطر داشتن بینایی.
به اولین چراغ قرمز امروز برخورد کردیم ولی هیجان این چراغ قرمز به خاط ترمز راننده و کمک او عایدم شده بود جذابیتی همراه با شادی داشت.