صندلی آبی
#به_قلم_خودم
این اواخر صندلی آبی که همنشین من بود،هیجان و هیایو نداشت یه جور تنهایی غریبی را تجربه می کرد.تنهایی از جنس خداحافظی!!!
تو دوران کرونا که از هم دور بودیم و پرت؛بعداز کرونا هم به زور همدیگه را می دیدیم و اکثرا موقع امتحانات بود و دلهره.
حتی جمع رفقای صندلی نشین هم خیلی کوچیک شده بود و حتی سر کلاسها با افرادی که چهرهء نا آشنایی داشتند،همنشین بودیم.
می شد غم را توی دسته های صندلی حس کنی،غم دوری از رفقا از کلاس از درس و استاد ومدرسه.
در کنار همون غمها یه قند تو دل آب بشی ریزی هم حس می شد،قندی که بعد ۵سال درس و دلهره و بی خوابی به دلت می افتاد تا بفهمی برای آغازی،پایانی هست ولی این پایان نیمه تمام یا دیر تمام هم اتفاق می افته.
آخرین امتحان به روایت جدول پرتال و آخرین شب بیداری و صبح زود بیدارشدن(تحویل مقاله ها بماند)ولی دلتنگی اولین حسی هست که رو دلم نشست،دلتنگی برای چهره دوستان،اساتید و کادر مدرسه.دلتنگی برای آفتابی که تو سرم میخورد تا هیکل بزرگ اتوبوس خودش را نشون بدهدومن را به خانه برساند،دلتنگی برای سوز سرمایی که گونه هام را می فشرد.
اگه بخوام از دلتنگی ها بگم یه طومار میشه ولی نمی خوام منفی ببافم واینبار از مثبت ها میگم،از دیدن نمرات که یه آخیش کوچیک و یک غرغر پشتش داشت از چایی هایی که توافقی دم می کردیم و دور هم می خوردیم،از مباحثه ها و بحثهایی لابه لای اون بگم و…
ای صندلی آبی تو را به دست دوستان می سپارم و برایت آرزو می کنم که پایدار بمانی تا تکیه گاهی شوی برای یارانی که بعد می آیند.