21 آبان 1401
#به_قلم_خودم #روز مرگی به سختی خودم را روی صندلی جا دادم.کمی گردنم را ماساژ داده و به اینکه چقدر زمان دارم فکر می کردم.دور وبرم پر بود از آدمایی با چهره هایی مختلف و خسته.انگار هیچکس حوصله نداشت و توجهی به دور وبر نمی کرد.فقط رسیدن به مقصد و پیاده… بیشتر »
نظر دهید »
06 آبان 1401
#به_قلم_خودم #روز مرگی زیر اجاق را کم کرد،کتری را پر آب کرد.به اطراف خانه نگاه کرد،همه چیز مرتب و تمیز بود.موبایلش را چک کرد و کلید را برداشت.چادرش را از روی بند رخت ،برداشت و به سر انداخت.چند روز بود دلش بدجور گرفته و خلقش تنگ شده بود.حوصله هیچی را… بیشتر »