#به _قلم_خودم
هوا بس ناجوانمردانه سرد است.حتی کلاهی که به سر گذاشتم جلوی یخ کردن پیشانی ام را نگرفته.ماسک را روی صورتم کمی جابه جا کردم.
سه تا پسر نوجوان هم جلوتر از من راه می روند.
با کلاه و ماسک و بقچه پیچ شدن من در چادر،کاملا حس کارآگاهی گرفتم.قدم به قدم آنها را دنبال می کنم.گندهءآنها که از وجنات و راه رفتنش مشخص شد،پاکت سیگاری از جیب در آوردو دو تا نوچهء چپ و راستش را میهمان دود کرد.اَه ،حالم به هم خورد.ساعت هفت ونیم صبح تا اعماق ریه هام پر دود شد.خواستم از آنها جلوتر برم و قید کارآگاهی رابزنم ولی نمی شود.
لامصب امروز گیر کفشهای پاشنه دارم شدم.کفش های اسپرتم دور از دسترس بود ومن به دم دستی ها قناعت کردم و نتیجه اش هم مچ درد و کمردرد و مچاله شدن انگشتهای پایم شد.
بگذریم،جناب گنده لاتی که جلوی من راه می رفت،از هیچ دختری نمی گذشت.یا با نگاهش او را می بلعید یا تیکه و خنده ای تحویلش می داد.
افتان و خیزان به مدت یک ربع پیاده رفتیم و من متعجب از این همه دقت در یافتن دخترهای سانتال مانتال دور وبرم توسط آقایان تحت تعقیب.
یکباره راه رفتن پسرها از حالت کج و معوج به صاف و یکدست تغییر کرد.نزدیک ایستگاه اتوبوسی دختری ایستاده بود و ساعتش را نگاه می کرد.با دیدن او ،رئیس گروه جلو رفت و دست دراز کرد و با دختر دست داد و سلام و احوالپرسی گرمی رد وبدل شد.دو نفر نوچه هم از دور خیلی محترمانه سر تکان دادند و مظلومانه گوشه ای خزیدند.
چند لحظه توقف کردم و نیم نگاهی رد کردم تا شاید از حالت کارآگاه گونه ام بترسند ولی !من بیشتر از گارد گرفتن آنها وحشت کردم.
خواستم جلو بروم و به خانم خوشکله بگم که اوضاع مسیر و چشمان عشقش(دیگه از حالتشون می شد فهمید) چطور بوده!خواستم بروم جلو و بگم که خانومی که شوما هستید، اول دستهای آقا را بو کنید و بعد چشمهای آقارا مرور کنید.
ولی ! کار مهمتری داشتم و باید می رفتم به قرار برسم.البته قرار من از نوع تحصیلی امتحانی بود .
#به_قلم_خودم
#روز مرگی
به سختی خودم را روی صندلی جا دادم.کمی گردنم را ماساژ داده و به اینکه چقدر زمان دارم فکر می کردم.دور وبرم پر بود از آدمایی با چهره هایی مختلف و خسته.انگار هیچکس حوصله نداشت و توجهی به دور وبر نمی کرد.فقط رسیدن به مقصد و پیاده شدن تا عمق چهره ها فرو رفته بود.خستگی های خودم را به تابلوهایی آویزان در اطرافم،مشاهده می کردم.پیرزنی که نزدیک بود زمین بخورد،دختری که مقنعه اش چروکیده بود و حال اتو کشی نداشت.مادری که مدام دست بچه اش را می گرفت تا به وسط اتوبوس نرود.
یکی دیگر سبد خرید را به زور داخل اتوبوس هل داد و توجهی به پاهای دیگر مسافران نداشت که در این گیر و دار له می شوند.
وای که چقدر دلم میخواست چشمام را ببندم و فوری به مقصد برسم.حواسم را به داخل کیفم پرت شد و شروع به وارسی و جمع و جور کردن برگه ها کردم،ترمز غلیظی از اتوبوس شنیدم و مثل همیشه موتورسواری که به قانون احترام نگذاشته و بی محابا داخل خط ویژه پیچیده بود.
کم کم مسافران داخل جریان خیابان حل می شدند و ایستگاه به ایستگاه و بعداز هر ترمزی ،اتوبوس خلوت تر می شد.
دیگه نفس کشیدن راحت شد و کمی ماسک روی صورتم را جابه جا کردم.
شیرین زبونی دخترکی که شعرهای مهد را زمزمه میکرد،اتوبوس را به وجد آورده ،جوجه جوجه طلایی نوکت سرخ و حنایی و…
جالبترین قسمت هم این بود که بعد از هر شعر ونغمه ای که میخواند،بلند صلوات می فرستاد.دلم غنج رفت که لپ هایش را کمی گازبگیرم ولی نمی شد.به ایستگاه آخر رسیدیم و من سریع از کیفم یک شکلات بیرون آورده و به سمتش گرفتم و گفتم :عزیز خاله چقدر قشنگ شعر خوندی و چقدر محکم صلوات فرستادی.این شکلات را بخور تا خستگی ات در بره و دوباره صلوات بلندتری بفرستی.
متوجه نگاه سنگین مسافر جلویی ام شدم که بعد از گفتن لفظ صلوات از زبان من،اخم هایش را در هم کرد و با اکره سر تاباند.
فقط چهرهشاد و خندان دختر برایم مهم وجذاب بود و هیچ تصویر دیگری را در خاطر نسپرده و با انرژی مثبتی که از یک بچه مهد کودکی گرفتم،به راهم ادامه دادم.
خدا به آموزگار دختر قشنگ خاطرهء امروز،طول عمر با عزت بدهد.
#به_قلم_خودم
#روز مرگی
زیر اجاق را کم کرد،کتری را پر آب کرد.به اطراف خانه نگاه کرد،همه چیز مرتب و تمیز بود.موبایلش را چک کرد و کلید را برداشت.چادرش را از روی بند رخت ،برداشت و به سر انداخت.چند روز بود دلش بدجور گرفته و خلقش تنگ شده بود.حوصله هیچی را نداشت و امروز چاره را در زیارت دیده بود.همیشه آخرین تیرش به ضریح می چسبید ومرغ دلش را آزاد می کرد.چادرش را مرتب کرد و کفش هایش را پوشید.قدم به قدم نزدیک حرم می شد ،بدجور تپش قلب گرفته بود.کفش هایش را تحویل داد،به طرف ضریح رفت وگوشه ای جا خوش کرد،پیرزنی به سمتش آمد وخواست کنارش بنشیند .کمی خودش را جابه جا کرد و برای او جا باز کرد.پیرزن مهربانانه نگاهش کرد و گفت:ببخش دخترم جایت را تنگ کردم.
جواب داد:نه مادر ،من راحتم و دوباره تسبیح را بالابردن و صدای رگبار و …..
پیرزن سراسیمه نگاه کردو هراس داشت ولی خانم کنار دستش که جا باز کرده و گفته بود: راحتم،در خون خود خوابیده بود.
دیگر تپش قلبی نداشت،خلقش باز شده و …..
#به_قلم_خودم
#روز مرگی
بعداز تحویل مقاله ها،منتظر جواب و بررسی بودم ولی یک نوع حس دلشوره همراه با کرختی در تمام وجودم ریشه کرده بودو به نوعی دچار افسردگی بعد تحصیل شده و حس وحال هیچ کار و هیچ چیزی را نداشتم.
بعداز دوسه مورد تلاش برای پیداکردن کاری که به هدفم نزدیک باشد و دست خالی ماندنم،میشد گفت که به ته خط رسیده ام.
یادم افتاد اوائل درس چقدر ذوق داشتم و با عشق درسهارا پیگیری می کردم(البته به جز چند مورد)،ولی حالا!!!!
سرکوفتهای ریز شوهرجان و زیر پوستی رفتن شیطان وجودم ،مزید برافسردگی شده .شوهرجان با یک خندهء موذیانه برگشته و با قاطعیت میگه: آخرش باید به شغل شریف خونه داری تن بدی یا فوقش بری فروشندگی محصولات آرایشی [خدایی، خیلی بیزارم از فروشندگی].
درتنهایی ام گریه میکنم و به حرف دوستانی که چندبار مسیر رفت و آمد من را تجربه کردند و مدام عنوان جهادگر به من میدادند،در ذهن مرور میکنم.یعنی پاداش جهادگر در راه تحصیل علم باید طعنه های اطرافیان باشه؟؟
بیشتر از همه حرف خانم …. از طرف طرح امین،اذیتم میکنه،ولی شاید راست گفتند ومن هیچ توانایی ندارم.😭😭😭😭😭
حتما این نیز میگذرد و خاطره می شود ولی، به قیمت افسردگی بیشتر و غم سنگین تری که روی روح و قلبم فشار وارد می کند
#به_قلم_خودم
#روز مرگی
از ابتکارات عجیب رئیس شهرداری که چندسال پیش به سمت منطقه ۱۲منصوب شده بودند،کاشت درختانی سایه دار _که من به نام زیتون تلخ نام گذاشته ام_بود.
درختانی با رشد زیاد و گلهایی ریز و بنفش که در فروردین و اردیبهشت، نفس کشیدن را سخت میکنند.گلهای ریز این درخت به شدت بدبو هستندو در مسیر یاسهای امین الدوله صف آرایی کرده اند برای مسموم کردن دل انگیزی نسیم بهار.
از کثیف کردن عابرپیاده و خیابان برایتان نگویم که دل سوزاندن برای رفتگر زحمت کش را به دنبال دارد.
فصل برداشت میوه درختان که فرا می رسد،هیچ کس نیم نگاهی گذرا هم که باشد ،به این درختان با میوه های به درد نخورش ندارد.
شاید این میوه ها کاربرد طبی یا پزشکی یا حتی خوراک دامی دارد ولی هنوز ناشناخته و مغفول مانده.تمام سطح پیاده رو از میوه های ریز که مانند ریگ سفت و سخت شده،پوشیده می شود تا جایی که امکان سر خوردن و لغزش پیش می آید وعبور ومرور پاییزی باید با دقت و ظرافت انجام شود.
بر روی درختان هر آنچه که از گزند باد وباران و طوفان در امان مانده باشد،به یادگار می نشیند وهیچ کس،دل به چیدنش ندارد.گاهی بر روی شاخه هاثمرهء سه یا چهار سال درخت به نظارهءرهگذران نشسته و خاطرات عمر رابا نسیم و طوفان، گفتگو میکند.
میوه هایی که هیچ قابلیتی برا چیدن ندارند و کسی زحمت نگاه کردن به آنهارا به خود نمی دهد.
#عکس تولیدی خودم
#محصول چندسال بر یک شاخه